نویسنده: برتراند راسل
مترجم: نجف دریابندری




 

نظام سنتی قدرت ممکن است به دو صورت مختلف از هم بپاشد. ممکن است اعتقادها و عادتهای روحی خاصی که رژیم قدیم بر آنها استوار بوده اند جای خود را به شکاکیت بدهند؛ در این صورت همبستگی اجتماعی را فقط با قدرت برهنه می توان نگه داشت؛ یا اینکه ممکن است اعتقاد تازه ای همراه با عادتهای ذهنی تسلط فزاینده ای بر مردمان پیدا کند، و سرانجام آنقدر نیرومند گردد که بتواند حکومت تازه ای با مرام تازه به جای حکومت منسوخ بنشاند. در این صورت قدرت انقلابی تازه دارای خصایصی خواهد بود که هم با قدرت سنتی و هم با قدرت برهنه تفاوت دارد. درست است که هرگاه انقلاب موفق باشد نظامی که برقرار می شود بزودی ماهیت سنتی پیدا می کند؛ همچنین درست است که مبارزه ی انقلابی، اگر شدید و طولانی باشد، غالباً به مبارزه برای قدرت برهنه مبدل می گردد. با این حال، پیروان یک مرام جدید از لحاظ روانی با جاه طلبان حادثه جو فرق فراوان دارند، و تأثیرات آن نیز طبعاً مهم تر و مداوم تر خواهد بود.
من قدرت انقلابی را با آوردن چند مثال روشن خواهم کرد: (1)مسیحیت؛ (2)جنبش «رفورم»؛ (3)انقلاب فرانسه و ناسیونالیسم؛ (4) سوسیالیسم و انقلاب روسیه.

(1)صدر مسیحیت

بحث من درباره ی مسیحیت فقط به تأثیر این دیانت در قدرت سازمان اجتماعی مربوط می شود و به دیانت شخصی نخواهیم پرداخت، مگر بر حسب اتفاق.
مسیحیت در نخستین روزهایش هیچ جنبه ی سیاسی نداشت. بهترین نماینده ی سنت مسیحیت بدوی در زمان ما فرقه ی «مسیحیان دلفی» است که اعتقاد دارند پایان جهان نزدیک است و حاضر نیستند در امور این جهان شراکت کنند. اما این روش فقط از یک فرقه ی کوچک ساخته است. وقتی که شمار مسیحیان افزایش یافت و کلیسا قدرتمند شد، ناگزیر هوس نفوذ در دولت هم پدید آمد. بدرفتاری امپراتور دیوکلیسین با مسیحیان، بی گمان در تقویت این هوس بسیار مؤثر بوده است. انگیزه های مسیحی شدن کنستانتین (قسطنطین) کمابیش نامعلوم مانده است، ولی مسلم است که این انگیزه ها غالباً سیاسی بوده اند، و معنای این نکته این است که کلیسا نفوذ سیاسی بدست آورده بوده است. فرق میان آموزشهای کلیسا و معتقدات سنتی دولت روم چنان زیاد بود که انقلاب زمان کنستانتین را باید مهم ترین انقلاب تاریخ شناخته شده بشمار آورد.
مهم ترین اعتقاد مسیحیت در موضوع قدرت این بود که: «باید از خدا اطاعت کنیم، نه از انسان.» این دستوری بود که نظیر آن قبلاً وجود نداشت، مگر در میان یهودیان. درست است که مردم وظایف دینی داشتند، ولی اینها با وظایفی که در برابر دولت داشتند در تضاد نبودند، مگر در میان یهودیان و مسیحیان. مشرکان حاضر بودند به کیش پرستش امپراتور رضایت بدهند، حتی وقتی که دعوی الوهیت او را خالی از حقیقت مابعدطبیعی می دانستند. برای مسیحیان، برعکس، حقیقت مابعدطبیعی بالاترین اهمیت را داشت: اینها عقیده داشتند که اگر کسی جز یگانه خدای راستین را بپرستد لعنت ابدی را برای خود خریده است، و شهادت را بر چنین سرنوشتی ترجیح می دادند.
اصل اطاعت از خدا به جای انسان در میان مسیحیان به دو صورت تعبیر شده است. فرمان خدا، یا مستقیماً به وجدان افراد می رسد، یا غیرمستقیم به واسطه ی کلیسا. به جز هانری هشتم (پادشاه انگلستان) و هگل تا به امروز هیچ کس مدعی نشده است که دولت می تواند حامل فرمان خدا باشد. پس آموزش مسیحی تضعیف دولت را در پی داشته است، و به جای آن یا حق داوری فردی را تقویت کرده است و یا قدرت کلیسا را. شق اول، از لحاظ نظری، هرج و مرج در پی دارد، و شق دوم وجود دو نوع قدرت را، بدون هیچ اصلی که بر اساس آن بتوان میدان عمل آنها را از یکدیگر جدا کرد. امور مربوط به قیصر کدام اند و امور مربوط به خدا کدام؟ برای یک نفر مسیحی البته طبیعی است که بگوید همه چیز مربوط به خداست. بنابراین دعاوی کلیسا چنان است که دولت نمی تواند آنها را تحمل کند. تضاد میان کلیسا و دولت هرگز از لحاظ نظری حل نشده است، و تا به امروز در مسائلی از قبیل آموزش و پرورش ادامه دارد.
شاید تصور می شده است که مسیحی شدن امپراتور کنستانتین میان کلیسا و دولت هماهنگی پدید می آورد. اما چنین نشد. نخستین امپراتوران مسیحی مذهب آریوسی داشتند، و دوره ی امپراتوران درست کیش (ارتودوکس) در غرب، به علت تاخت و تاز گوتها و واندالهای آریوسی، بسیار کوتاه بود. در دوره های بعد که تعلق امپراتوران شرقی به مذهب کاتولیکی مسلم شد، مصر پیرو مذهب وحدانی (مونوفیزیت) بود و بخش بزرگی از آسیای غربی مذهب نسطوری داشت. برای فرقه های رافضی مذهب این نواحی، مقدم مسلمانان گرامی بود، زیرا که از دست حکومت مسیحی بیزنطیه بیشتر آزار می دیدند. در این کشاکشهای بی شمار، کلیسای مسیحی، در مقابل دولت مسیحی، همه جا برنده بود، فقط در دین جدید اسلام بود که دولت بر دیانت مسلط شد.
ماهیت تضاد میان کلیسا و امپراتوری آریوسی مذهب اواخر قرن چهارم در کشمکش میان امپراتریس یوستینا و امبروز قدیس، سراسقف میلان، در سال 385 مجسم شده است. والن تینین، پسر امپراتریس. هنوز صغیر بود و یوستینا به نیابت او حکومت می کرد. هر دو آریوسی بودند. امپراتریس که هفته ی مقدس را در میلان بسر می برد، عقیده داشت که «امپراتور روم در قلمرو خود باید مناسک دینی اش را علناً انجام دهد؛ و به عنوان مدارا و سازش منطقی به سراسقف پیشنهاد کرد که یک کلیسا را در خود میلان یا بیرون شهر در اختیار آنها بگذارد. ولی امبروز از اصول بسیار متفاوتی پیروی می کرد. او حرفی نداشت که همه ی کاخهای روی زمین ازان قیصر باشد، ولی کلیسا را خانه ی خدا می دانست، و در منطقه ی تحت تکفلش خود را جانشین حواریون و یگانه نماینده ی خدا می شناخت. امتیازات مسیحیت، چه مادی و چه معنوی، خاص مؤمنان درست کیش بود، و امبروز شکی نداشت که معتقدات کلامی خود او معیار حقیقت و درست کیشی است. جناب سراسقف، که حاضر به هیچ نوعی مجالسه یا مذاکره ای با عوامل شیطان نبود، با کمال فروتنی اعلام کرد که حاضر است به شهادت برسد و به اجرای مناسک کفرآمیز رضایت ندهد.(1)»
اما بزودی روشن شد که لازم نیست بیم شهیدشدن را به دل راه دهد. وقتی که او را به شورای شهر احضار کردند، توده ی بزرگ و خشمناکی از مردم برای پشتیبانی به دنبالش راه افتادند، و تهدید کردند که به کاخ حمله می کنند و چه بسا که امپراتریس و پسرش را بکشند. سربازان مزدور گوت، با آنکه آریوسی بودند، ترسیدند که بر ضد آن مرد مقدس دست درآورند، و امپراتریس برای جلوگیری از انقلاب ناچار به عقب نشینی شد. «مادر والن تینین هرگز نتوانست پیروزی امبروز را فراموش کند؛ و شاهزاده ی جوان با خشم تمام گفت که نوکرانش حاضرند او را در برابر یک کشیش بی ادب تنها بگذارند.(2)»
در سال بعد(386)، امپراتریس بار دیگر تلاش کرد که سراسقف را شکست دهد. فرمان تبعید امبروز صادر شد، ولی او در کلیسای بزرگ بست نشست، و مؤمنان و دریافت کنندگان تبرک روحانی از او پشتیبانی کردند. امروز برای آنکه آنها را بیدار نگه دارد «رسم مفید خواندن سرودهای بلند و مداوم را در کلیسای میلان برقرار کرد.» شور و حرارت پیروان قدیس با معجزات و کرامات نیز افزایش یافت، و سرانجام «فرمانروای بیچاره ی مردم نتوانست از عهده ی نظرکرده ی الهی برآید.»
این گونه کشمکشها، که بسیار پیش آمد، قدرت مستقل کلیسا را برقرار کرد. پیروزی کلیسا پاره ای نتیجه ی اعانات مؤمنین بود و پاره ای به واسطه ی سازمان داشتن آن بدست آمد، ولی علت عمده این بود که هیچ اعتقاد یا احساس نیرومندی بر ضد آن وجود نداشت. در زمانی که روم سرگرم کشورگشایی بود، رومیان ممکن بود نسبت به شکوه و افتخار دولت احساسات تندی داشته باشند، زیرا که غرورشان را راضی می کرد؛ اما در قرن چهارم این احساس مدتها بود که مرده بود، شور و شوق برای دولت، به عنوان یک نیروی قابل قیاس با دیانت، فقط با ظهور ناسیونالیسم در عصر جدید دوباره زنده شد.
هر انقلاب موفقی قدرت را تکان می دهد و همبستگی اجتماعی را دشوارتر می سازد. انقلابی که به کلیسا قدرت بخشید نیز همین اثر را داشت. این انقلاب نه تنها به مقدار زیادی از نیروی دولت کاست، بلکه راه و رسم انقلابهای بعدی را هم معین کرد. بعلاوه فردیت، که در صدر مسیحیت عنصر مهمی از آموزش مسیحی بود، به عنوان سرچشمه ی خطرناک شورش، چه دینی و چه دنیوی، باقی ماند. وجدان فردی، هرگاه نمی توانست حکم کلیسا را بپذیرد، می توانست در انجیلهای چهارگانه دلیلی برای سرپیچی خود پیدا کند. رفض مذهبی ممکن بود کلیسا را ناراحت کند، ولی ذاتاً با روح مسیحیت بدوی منافاتی نداشت.
این دشواری در ذات هر قدرتی که از انقلاب سرچشمه گرفته باشد سرشته است. چون باید بگوید که انقلاب اصلی درست بوده است، منطقاً نمی تواند مدعی بشود که همه ی انقلابهای دیگر نادرست اند(3). آتش قدرت سوز مسیحیت در سراسر قرون وسطی زنده ماند، گیرم زیر خاکستر دفن شده بود؛ در جنبش «رفورم» این آتش ناگهان بیرون جست و حریق بزرگی از آن برخاست.

(2)جنبش «رفورم»

از نظرگاه قدرت، جنبش «رفورم» دارای دو جنبه است که به بحث ما مربوط می شود: از یک طرف، آنارشیسم آن در مسائل کلامی کلیسا را ضعیف کرد؛ از طرف دیگر، با ضعیف کردن کلیسا دولت را قوی تر ساخت. جنبش «رفورم» بیشتر از این لحاظ اهمیت دارد که یک سازمان بزرگ بین المللی را که بارها نشان داده بود از دولت دنیوی نیرومندتر است درهم شکست و پاره ای از آن را نابود ساخت. لوتر برای آنکه در نبرد خود با کلیسا و افراطیان پیروز شود ناچار بود بر حمایت فرمانروایان محلی تکیه کند.(4) کلیسای لوتری تا زمان هیتلر با هیچ دولت غیرکاتولیکی ناسازگاری نکرده بود. شورش روستاییان دلیل دیگری به دست لوتر داد که فرمانبرداری از فرمانفرمایان را موعظه کند. در کشورهای لوتری کلیسا به عنوان یک قدرت مستقل کمابیش از میان رفت و به صورت جزئی از دستگاه تبلیغ اطاعت حکومت دنیوی درآمد.
در انگلستان، هانری هشتم با قدرت و بی رحمی خاص خود کار را بدست گرفت و با اعلان کردن شخص خودش به عنوان رئیس کلیسای انگلستان بر آن شد که به دیانت جنبه ی دینی و ملی بدهد. او هیچ تمایلی نداشت که دیانت انگلستان جزو دیانت کلی مسیحی باشد؛ می خواست انگلستان به جای پرستش شکوه و جلال خداوند، شکوه و جلال شخص او را پرستش کند. چون پارلمان مطیع و منقاد او بود، می توانست احکام دینی را هر طور بخواهد دست کاری کند؛ و در اعدام کسانی که دستکاریهای او را نمی پسندیدند نیز هیچ مانعی سرراهش نبود. انحلال صومعه ها، درآمد آنها را به جیب او سرازیر کرد، و با این پول بآسانی توانست شورشهای کاتولیکی را سرکوب کند. اختراع باروت و «جنگ رُزها» اشرافیت فئودالی قدیم را ناتوان ساخته بود، چنانکه هانری هرگاه هوس می کرد می توانست آنها را گردن بزند. توماس وولزی(5)که به قدرت دیرین کلیسا متکی بود، سقوط کرد؛ کرامول (6) و کرامر نوکران مطیع هانری بودند. هانری از پیشگامان بود و برای نخستین بار به دنیا نشان داد که وقتی قدرت کلیسا از میان می رود قدرت دولت چگونه می تواند باشد.
کاری که هانری هشتم انجام داد ممکن بود آثار دائمی باقی نگذارد، ولی در زمان سلطنت الیزابت نوعی ناسیونالیسم همراه با مذهب پروتستانی لازم و در عین حال مفید از کار درآمد. صیانت نفس شکست دادن اسپانیای کاتولیک را ایجاب می کرد، و کار خوشایند ضبط کشتیهای پر از گنج اسپانیا را هم به دنبال داشت. پس از آن ایام، تنها خطری که کلیسای انگلستان را تهدید کرده است از دست چپ بوده است، نه از دست راست. اما حمله ی دست چپ هم دفع شد و پس از آن روزهای طلایی شاه چارلز رسید.
داستان کشیش بری(7) شکست کلیسا را به دست دولت در کشورهای پروتستان تشریح می کند. تا زمانی که مدارای مذهبی ممکن پنداشته نمی شد، مذهب اِراستیانی (8) تنها جانشین قدرت کلیسا یا شوراهای عمومی شناخته می شد.
ولی برای مردمانی که حس دیانت شخصی در آنها قوی بود، مذهب اِراستیانی هرگز رضایتبخش نبود. اینکه از مردم بخواهند در مسائلی مانند وجود اعراف تسلیم نظر پارلمان بشوند، به نظر کار زشت و ناگواری می آمد. «مستقلان» هم کلیسا و هم دولت را فاقد صلاحیت اظهار نظر در مسائل کلامی دانستند و مدعی حق داوری شخصی شدند، و نتیجه ی این امر مدارای مذهبی بود. این نظرگاه به آسانی با شورش بر ضد حکومت استبدادی همراه می شد. اگر فردی حق داشته باشد عقاید دینی خود را معین کند، آیا در مسائل دیگر برای خود حقی قائل نخواهد شد؟ آیا دامنه ی آنچه دولتها می توانند با افراد جامعه بکنند حد و حصری نباید داشته باشد؟ از اینجا بود که عقیده ی «حقوق بشر» پدید آمد. پیروان شکست خورده ی کرامول آن را به امریکا بردند، جفرسن آن را در قانون اساسی امریکا ضبط کرد، و انقلاب فرانسه آن را به اروپا بازگرداند.

(3) انقلاب فرانسه و ناسیونالیسم

از جنبش «رفورم» تا 1848 مغرب زمین دچار تلاطمهای مداومی بود که می توان آن را «انقلاب حقوق بشر» نامید. در 1848 این جنبش در مشرق رود راین رفته رفته به ناسیونالیسم مبدل شد. در فرانسه رنگ ناسیونالیستی از 1792 پدید آمد-در انگلستان از همان آغاز، و در امریکا از 1776. این رنگ ناسیونالیستی بتدریج بر جنبه ی حقوق بشر غلبه کرده است، ولی در آغاز این جنبه مهم تر بود.
در دوران ما رسم شده است که «حقوق بشر» را به عنوان لفاظی سطحی قرن هجدهم مورد حمله قرار دهند. درست است که این عقیده از لحاظ فلسفی قابل دفاع نیست؛ ولی از لحاظ تاریخی و در عمل مفید از کار درآمده است، و ما بسیاری از آزادیهای خود را از دولت این عقیده بدست آورده ایم. یک نفر پیرو بنتام، که تصور انتزاعی «حقوق» را اصلاً قبول ندارد، می تواند آنچه را در واقع همان نظریه است به این عبارت بیان کند: ‌«اگر دایره ی خاصی را معین کنیم که در آن هر فردی آزاد است بدون دخالت قدرت خارجی هرکاری می خواهد بکند، خوشبختی عمومی افزایش خواهد یافت.» اجرای عدالت نیز مسأله ای بود که طرفداران «حقوق بشر» به آن علاقمند بودند، و می گفتند که هیچ کس نباید بدون فراگرد قانونی لازم از زندگی یا آزادی خود محروم شود. این عقیده ای است که، درست یا نادرست، از لحاظ فلسفی هیچ اشکالی ندارد.
آشکار است که عقیده ی «حقوق بشر» از لحاظ ریشه و نحوه ی احساس عقیده ای ضد دولتی است. فردی که تحت حکومت استبدادی زندگی می کند عقیده دارد که باید او را آزاد بگذارند که هر دینی را می خواهد برگزیند، بدون دخالت دستگاه دولتی به کار و کسب قانونی خود بپردازد، با هر کس که دوست می دارد ازدواج کند، و بر ضد تسلط خارجی سر به شورش بردارد. هر کجا تصمیم دولتی ضروری باشد، چنین تصمیمی-به نظر طرفداران حقوق بشر-باید با رأی اکثریت نمایندگان آنها گرفته شود، نه با قدرت خودسرانه یا سنتی، مانند قدرت پادشاهان و روحانیان. این عقاید رفته رفته در جهان متمدن حاکم شدند و طرز تفکر خاص «لیبرالیسم» را پدید آوردند، که حتی وقتی قدرت دولتی را در دست داشته باشد باز هم از عمل دولت اندکی پروا دارد.
مسلک فردیت با مذهب پروتستانی روابط منطقی و تاریخی آشکاری دارد، زیرا که این مذهب اصول مسلک فردیت را در عالم دیانت بیان می کند، هرچند وقتی که قدرت را بدست می آورد غالباً از این اصول عدول می کند. به واسطه ی مذهب پروتستانی رابطه ای با صدر مسیحیت و دشمنی آن با دولت شرک پدید می آید. همچنین رابطه ی عمیق تری هم به سبب علاقه ی مسیحیت به روح فرد انسانی با آن برقرار می شود. مطابق اخلاق مسیحی هیچ نوع مصلحت مملکتی نباید مقامات دولتی را بر آن دارد که فرد را به ارتکاب گناه وادار کنند. کلیسا می گوید اگر زن یا شوهر یکدیگر را جبراً به عملی وادار کنند عقد ازدواج باطل می شود. حتی تعقیب مذهبی نیز از لحاظ نظری جنبه ی فردی دارد: غرض این است که فرد گمراه را وادار به توبه کنند، نه اینکه فایده ی خاصی به جامعه برسانند. اصل کانت، که می گوید هر فرد انسانی یک غایت فی نفسه است، از آموزش مسیحی گرفته شده است. در کلیسای کاتولیک قدرتمداری طولانی تا حدی جنبه ی فردی مسیحیت نخستین را از نظر پوشانده بود، ولی مذهب پروتستانی، مخصوصاً در شکل افراطی اش، فردیت را دوباره زنده کرد و آن را در نظریه ی دولت بکار بست.
وقتی که دو مسلک سنتی و انقلابی بر سر قدرت با هم می جنگند، چنانکه در انقلاب فرانسه پیش آمد، قدرت طرف غالب بر طرف مغلوب قدرت برهنه است. سپاههای انقلابی و ناپلئونی نشان دهنده ی ترکیبی بودند از نیروی تبلیغاتی یک مسلک جدید و قدرت برهنه، در مقیاسی بزرگ تر از آنچه تا آن روز در اروپا دیده شده بود، و تأثیر این ماجرا بر مخیله ی اروپاییان تا به امروز باقی است. ژاکوبنها همه جا با قدرت سنتی مبارزه می کردند، ولی ارتش ناپلئون بود که این مبارزه را به نتیجه رساند. دشمنان ناپلئون در دفاع از فسادهای دیرین می جنگیدند، و وقتی که همه شان پیروز شدند یک نظام ارتجاعی در اروپا برقرار کردند. در زیر فشار ملال آور این نظام، جور و غارت ناپلئون فراموش شد و فضای مرده ی «صلح بزرگ» جنگ را چون جشن، و سرنیزه را چون پرچم آزادی جلوه داد. در سالهای «اتحاد مقدس» نوعی کیش خشونت پرستی بایرون وار رواج یافت و رفته رفته اندیشه های روزمره ی مردمان را شکل داد. همه ی اینها از قدرت برهنه ی ناپلئون سرچشمه می گیرد، و از رابطه ی آن با فریادهای آزادیخواهی انقلاب. هیتلر و موسولینی، و نیز استالین، توفیق خود را به روبسپیر و ناپلئون مدیون اند.
قدرت انقلابی، چنانکه مورد ناپلئون نشان می دهد، تمایل شدید دارد به اینکه مبدل به قدرت برهنه گردد. برخورد تعصبات شدید، خواه در هجوم خارجی باشد یا در جنگ طبقاتی، به این دلیل با قدرت برهنه تفاوت دارد که جوینده ی قدرت گروهی از افراد است نه یک فرد، و آن هم گروه قدرت را نه برای منافع خاص خود بلکه برای مسلک خود می جوید. اما چون وسیله اش قدرت است، و در جریان مبارزه ی طولانی هدف غالباً از یاد می رود، جنگ مسلکی مخصوصاً اگر سخت و طولانی هم باشد ناچار به جست و جوی قدرت محض مبدل می گردد. بنابراین فرق میان قدرت انقلابی و قدرت برهنه غالباً کمتر از آن است که در نگاه اول بچشم می خورد. در امریکای جنوبی شورش بر ضد اسپانیا را در آغاز لیبرالها و دموکراتها رهبری می کردند، ولی سرانجام در غالب موارد به استقرار یک رشته دیکتاتوریهای نظامی بی ثبات در فواصل شورشهای بی شمار کشید. فقط در جایی که ایمان انقلابی قوی و گسترده باشد و بدست آمدن پیروزی زیاد به درازا نکشد، عادت همکاری اجتماعی می تواند از زیر ضربه ی انقلاب زنده بیرون بیاید و به دولت جدید امکان بدهد که به جای تکیه کردن بر نیروی نظامی بر رضایت عمومی استوار شود. دولتی که قدرت روانی نداشته باشد ناچار دولت اجباری است.

(4)انقلاب روسیه

هنوز زود است که درباره ی اهمیت انقلاب روسیه در تاریخ جهان داوری کنیم؛ فعلاً فقط درباره ی برخی از جنبه های آن می توان سخن گفت. این انقلاب، مانند مسیحیت بدوی، عقایدی را تبلیغ می کند که ماهیت بین المللی و حتی ضد ملی دارند؛ و مانند اسلام-برخلاف مسیحیت-اساساً انقلابی سیاسی است. اما تنها بخشی از معتقدات این انقلاب که تاکنون مؤثر واقع شده است مخالفت آن با لیبرالیسم است. تا نوامبر 1917 فقط ارتجاع با لیبرالیسم مبارزه می کرد؛ مارکسیستها، مانند سایر پیشروان، از دموکراسی، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، و سایراصول سیاسی لیبرالها طرفداری می کردند. دولت شوروی، وقتی که قدرت را بدست آورد، آموزش کلیسای کاتولیک در ایام عظمتش را سرمشق خود قرار داد، و آن اینکه: وظیفه ی مرجع قدرت این است که حقیقت را تبلیغ کند، هم با آموزش مثبت، و هم با سرکوبی عقاید رقیب. این امر البته مستلزم برقرار کردن یک دیکتاتوری غیردموکراتیک بود، که برای ثبات خود می بایست به ارتش سرخ تکیه کند. آنچه تازگی داشت ترکیب شدن قدرت سیاسی و قدرت اقتصادی بود، که توانایی ضبط و ربط دولت را به مقدار زیاد افزایش داد.
جنبه ی انترناسیونالیست مرام کمونیسم بی اثر بوده است، ولی رد لیبرالیسم توفیق فراوان یافته است. از رود راین تا اقیانوس آرام، همه ی اصول اساسی لیبرالیسم مردود شده اند؛ نخست ایتالیا و سپس آلمان همان شگرد سیاسی را به کار بستند؛ حتی در کشورهایی که لیبرال مانده اند ایمان لیبرال قوت و حدت خود را از دست داده است. مثلاً لیبرالها می گویند هرگاه یک ساختمان در آتش سوزی از میان برود، پلیس و دادگاه باید کوشش کنند که مجرمان اصلی را پیدا کنند؛ ولی انسانی که دارای تفکر امروزی است مانند نرون عقیده دارد که جرم را باید بر اساس دلایل مجعول به حزبی که شخصاً نمی پسندیم نسبت دهیم. در مورد مسائلی مانند آزادی بیان هم، مانند امبروز قدیس بر آن است که حزب خودش باید آزادی داشته باشد ولی احزاب دیگری نداشته باشند.
انحطاط لیبرالیسم علتهای فنی و روانی بسیار دارد. این علتها را باید در فن جنگ و فن تولید و افزایش امکانات تبلیغات جست و جو کرد، و نیز در ناسیونالیسم، که خود حاصل اعتقادات لیبرال بوده است. همه ی این علتها، مخصوصاً وقتی که دولت هم قدرت اقتصادی و هم قدرت سیاسی در اختیار داشته باشد، بر قدرت دولتها به مقیاس عظیمی افزوده است. مسائل زمان ما، از لحاظ رابطه ی فرد با دولت، مسائل تازه ای است که لاک و مونتسکیو در حل آنها به ما کمکی نمی کنند. جامعه ی امروزی هم مانند جامعه ی قرن هجدهم، اگر بخواهد خوشبخت و مرفه باشد، باید میدانی برای اراده ی فرد باز بگذارد، اما حدود این میدان را باید از نو معین ساخت و با روشهای تازه ای به نگهبانی اش پرداخت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Gibbon,chap.XXVII
2. همان.
3. اقدام به این کارگاه نتایج غریبی به بار می آورد. در حال حاضر جوانان روسیه را بدقت از تأثیر شرحهای ستایش آمیز جنبش انقلابی در ایام حکومت تزاری برکنار نگه می دارند. «نامه ی یک بلشویک قدیمی» (انتشارات جورج الن و انوین) پس از نقل یک توطئه ی مفروض به دست چند دانشجو برای قتل استالین، چنین ادامه می دهد: «از دانشجویان متهم سرنخهایی به استادان علوم سیاسی و تاریخی حزب کشیده شد. در صفحات هر درس درباره ی تاریخ جنبش انقلابی روسیه به آسانی می توان مطالبی یافت که در این ایام سخت مشوق پرورش روشهای انتقادی نسبت به دولت باشد، و جوانان پرشور همیشه دوست می دارند که نتایج خود را درباره ی زمان حال متکی بر نقل واقعیاتی کنند که راجع به دستگاه دولت در مدرسه آموخته اند. تنها کاری که اگر اگرانوف می بایست بکند این بود که استادانی را که، به عقیده ی او، می بایست شریک در توطئه شناخته شوند، معین کند. بدین ترتیب بود که نخستین دسته ی متهمان در محاکمه ی شانزده نفر گردآوری شد.»
4. تونی در کتاب دین و ظهور سرمایه داری می گوید: «جنگ دهقانان، به واسطه ی توسل تکان دهنده اش به انجیل و فاجعه ی هول انگیزش، نه تنها لوتر را به وحشت انداخت و به ادای این سخنان وادار کرد که: "هر کس بتواند بزند، بکوبد، خفه کند، یا خنجر بزند، خواه پنهانی و خواه آشکار... این ایام چنان شگفت است که یک امیر با خونریزی بیشتر شایسته ی بهشت می تواند باشد تا دیگری با دعا" بلکه مُهر نوعی اتکای برده وار بر اقتدار دنیوی را بر مذهب لوتری نیز کوبید.» چند صفحه بعد، تونی گفته ی دیگری را از لوتر نقل می کند: «هیچ کس لازم نیست گمان کند که بدون خون بر جهان می توان حکومت کرد شمشیر دولت باید سرخ و خونین باشد و خواهد بود.» توضیح عامل اقتدار که از معبد اخراج شده است روی تخت سلطنت جای مطمئنی پیدا می کند. حفظ اخلاق مسیحی باید از مراجع بی اعتبار شده ی کلیسایی به دست دولت منتقل شود. عصر ماکیاولی و هانری هشتم که درباره ی وجود اسب تکشاخ و سمندر تردید داشت، خوراک خوشباوری خود را در وجود آن جانور کمیاب، یعنی فرمانروای خداترس، پیدا کرد.» این گونه خوشباوری از مشخصات دورانهای انقلابی است.
5. Wolsey اسقف و سیاستمدار انگلیسی(1530-1475).-م.
6. این کرامول را که وزیر اعظم هانری هشتم بود نباید با آلیور کرامول رهبر انقلاب انگلستان بر ضد چارلز اول اشتباه کرد.-م.
7. The Vicar of Bray.
8. مذهب پیروان توماس اراستوس Erastus متأله سویسی که معتقد به حکومت دولت بر کلیسا بود.-م.

منبع مقاله: راسل، برتراند؛ (1367)، قدرت، ترجمه: نجف دریابندری، تهران: خوارزمی، چاپ پنجم.